همشهری آنلاین-سودابه رنجبر: زنگ خانه را فشار میدهم، بدون اینکه کسی سؤال کند در باز میشود، در برابر چشمانم مادری استوار ایستاده، سلام میگویم، با لبخندی گوشه لبش به داخل دعوتم میکند. پلهها را پایین میروم. خانه باصفایی است. حیاط آن حدود ۳متر از سطح کوچه پایینتر است. گلهای رنگارنگ داخل گلدانها به استقبال میآیند. در اتاق که باز میشود دلت میرود سر طاقچه، آنجا که با عکسهای علیرضا و محمدرضا تزیین شده است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
در مرکز قاب عکسها تصویری با لباس رزم خاکی، نشسته بر زمین جبهه «علی رضا» پسر کوچکتر خانواده را نشان میدهد. کاغذی روی پا گذاشته و در حال نوشتن نامه برای پدر است. دیدن این تصویر به یاد نوشته شهید آوینی افتادم «تصویر نامه نوشتن یک رزمنده برای خانواده میتواند به اندازه یک عملیات تأثیرگذار باشد.» این جمله شهید و سید اهل قلم را امروز میتوانید سر طاقچه این خانه ببینید.
می گویم: حاج خانم، خانه با صفایی داری، آه بلندی میکشد و پاسخ میدهد: «صفایش خیلی وقت پیش رفت، اینجا اگر هم چیزی مانده باشد، فقط وفاست.» این را میگوید و سر میکشد در حیاط و صدا میزند: «مریم جان، حاج آقا، بیایید پایین.»
غلامرضا قنبریان پدر ۲ شهید وارد اتاق میشود، تمام قد جلویش میایستم. تواضع و اخلاص در نگاهش موج میزند. از پسرهای شهیدش که میپرسم میگوید: «نه پسرهای من، بلکه همه بچههایی که رفتند نابغه بودند. نابغه در امر اطاعت از اسلام، در عشقورزی.»
روی طاقچه تندیس دیگری هم هست، روی آن نوشته «یاد بود جشن دانشآموختگان پزشکی ورودی سال ۱۳۸۶» تندیس را که میخوانم دکتر «مریم قنبریان» فرزند شهید محمدرضا و نوه عزیز این خانه وارد اتاق میشود، همانجا نزدیک پدربزرگ مینشیند. پدربزرگ همینطور که نگاهش را به قد و بالای نوه عزیزش که حالا دکتر شده میدوزد و میگوید: «محمدرضا وقتی شهید شد ۲۱ سال و شش ماهش و مریم ۲ ساله بود. دلم خوش شد به مغز بادامم.»
مادربزرگ صغری خانم کریمی زیر لب میگوید: «ولی علیرضا، پسر کوچکترم نیز سال بعدش رخت شهادت پوشید فقط با خودم گفتم به مریمچی بگم؟ » حالا دیگر چند دقیقهای از نشستن خانم دکتر گذشته، اسم عمو که میآید انگار یک کاسه آب میپاشند روی صورتش، اشکهایش سرازیر میشود. نه مادربزرگ و نه پدربزرگ هیچکدام تاب نمیآورند انگار که تحمل دیدن اشکهای مریمشان را ندارند.
خانم دکتر میگوید: «قلبم هیچوقت تاب و تحمل شنیدن روضه حضرت ابوالفضل(ع) عموی بزرگوار یتیمان امام حسین(ع) را ندارد این را میگوید و بغض در گلویش باز هم میترکد: «پدر را به خاطر ندارم چون فقط ۲ سالم بود که پدر رفت اما هرچه از عمو به یاد میآورم فقط عشق بود و معنای دوست داشتن.» به اینجا که میرسد پدربزرگ دیگر نمیتواند چشمان سرریز از اشکهایش را از گل قالی بردارد. مادربزرگ میگوید: «محمدرضا که شهید شد، مریم بیاندازه به عمویش علیرضا وابسته شد. هر چند علیرضا هم همیشه در جبهه بود و دیر به دیر به خانه میآمد.»
موقع رفتن آنقدر مریم پشت سرش گریه میکرد که پای رفتن را از او میگرفت. یک بار چندین مرتبه تا راهآهن رفت و برگشت میگفت: «وقتی مریم گریه میکند نمیتوانم از او جدا شوم.»
هر چند این وابستگیها هم دیری نپایید. مریم ۳ ساله بود که عمویش نیز شهید شد. شب شهادتش مریم زودتر از همه این خبر را به ما داد. او خواب دیده بود که عمویش شهید شده و با گریه و شیون همه را نیمهشب از خواب بیدار کرد. مریم که حالا آرامتر شده میگوید: «باور نمیکنم آن موقع عمو علیرضا فقط ۱۹ سال داشت، او خیلی بزرگ بود، بزرگتر از سن و سالش. اگر او بود شاید معنی یتیمی را هیچوقت نمیفهمیدم.»
پدر بزرگ میگوید: «محمدرضا وقتی شهید شد فهمیدیم که در اطلاعات سپاه و معلم دینی و قرآن نیز بود. او به دست منافقان در سال ۱۳۶۳ در کردستان شهید شد. علیرضا هم در عملیات والفجر ۸ شهید شد.»
مریم که حالا چشم دوخته به قاب عکس پدر، نفس عمیقی میکشد و میگوید: «من و خواهرم خیلی بیتاب بودیم، شاید بعضی وقتها از نبودن پدرمان به خودش گلایه میکردیم، بهخصوص فاطمه، اما یک روز بر حسب اتفاق به موزه عبرت رفتیم جایی که انقلابیون را با سختترین شرایط شکنجه میدادند. تازه فهمیدم انسانهای زیادی در این مسیر شکنجه جسمی و روحی شدند بعد از آن روز دلم آرامتر شد و فکر کردم من و خواهرم نیز ذرهای از این شکنجهها را با روحمون لمس کردیم.»
عزت و سربلندی هدیه روز پدر
غلامرضا قنبریان از هیئت امنای مسجد محله ولیآباد است. اهالی او را به خوبی میشناسند، جزو ریش سفیدان و آبروی محله است. مریم قنیریان نوه ارشد او نیز همینطور. او پزشک و از نخبگان محله ولیآباد است. ۳۰ سال پیش که حاج آقا قنبریان خبر شهادت بچههایش را شنید در همین خانه زندگی میکرد. مریم آن موقع ۲ ساله بود و حالا گذر زمان، کوچه و خانههای این محله را فرسوده کرده است اما پدربزرگ و نوههایش مریم و فاطمه، هر روز بالندهتر در کنارمان زندگی میکنند. آنها تجسمی از روزهای مقاومت و دفاع از مرزهای کشورمان هستند. روز اول ماه رجب است که به منزل این پدر بزرگوار ۲ شهید میرویم تا مصاحبهای را با رویکرد روز پدر ترتیب دهیم. اما اینجا سؤال کردن سخت است، سؤالی که جوابش را خودت هم میدانی. وقتی بخواهی، از پدر بپرسی که اگر بودند برایت چه میکردند و از فرزند شهید که امروز تمام قد با تمام موفقیتهایش جلویمان ایستاده، باز هم بپرسی برای پدرت چه میکردی اگر کنارت بود؟
کلمه پدر برای شما چه معنی را به تصویر میکشد؟
پدر شهید: تا وقتی که محمدرضا شهید نشده بود واژه پدر معنای معمول را داشت؛ احترام، ارزش، بزرگی، بهخصوص که فرزندانم ارزش و احترام به بزرگتر را خوب درک کرده بودند. اما بعد از شهادت محمدرضا، واژه پدر رنگ و بوی تازهتری را در این خانه پیدا کرد شاید بگویم حسرت برای مریم و فاطمه، نوههای عزیزم که هیچوقت نتوانستم جای پدرشان را پر کنم.
فرزند شهید: کلمه پدر را هیچوقت نمیتوانم آنطور که باید درک کنم. هرچه بزرگتر میشوم بیشتر میفهمم که چه تکیهگاه باارزشی را هیچوقت کنار خودم نداشتم. هر صبح که کنار پنجره مشغول آماده شدن برای رفتن به بیمارستان هستم، پدری را میبینم که ماشین دخترش را از کوچه تنگ در میآورد. شاید مسخره باشد دیدن همین صحنه هر صبح اشکم را در میآورد و دلم برای پدر سخت تنگ میشود.
حالا که نزدیک روز پدر است، چه احساسی دارید؟
پدر شهید: آن روزها این روز عزیز را به نام روز پدر نامگذاری نکرده بودند اما حالا هر سال که بچهها و نوههایم به خانهمان میآیند، انگار محمدرضا و علیرضا از همه آنها زنده ترند.
آنها هر روز و هر لحظه با من زندگی میکنند و به شهادتشان افتخار میکنم. آنها زمینی نبودند که در زمین خاکی بمانند.
فرزند شهید: سخت دلم میگیرد، پدرم در سختترین شرایط همیشه دستم را گرفته و من از روح او مدد میگیرم. به واضح گاهی دستم را میگیرد، انگار هرچه بزرگتر میشوم باباییتر میشوم.
تا به حال به این فکر کردهاید، برای روز پدر هدیهای آماده کنید؟
فرزند شهید: برای پدربزرگم همیشه هدیه میخرم اما از وقتی بزرگ شدم برای پدرم نیز یک ختم قرآن به روحشان تقدیم میکنم البته به کمک دوستان. ختم کل قرآن در روز پدر. هر سال به بهشت زهرا(س) هم میروم، شیرینی پخش میکنم و ساعتها کنار سنگ مزارشان مینشینم.
پدر جان شما چطور؟ از پسرهایتان چه هدیهای گرفتهاید؟
پدر شهید: از پسرانم چه وقتی بودند و چه حالا که شهید شدهاند عزت و سربلندی گرفتهام. آنها بچههای مسجد بودند، اهل تقوا ومردم داری. برای یک پدر چه چیزی از این بالاتر؟ البته حالا که بیشتر فکر میکنم یاد خودکاری میافتم که محمدرضا از کردستان برایم آورده بود. سالها خودکار را پیش خودم نگه داشتم اما وقتی مریم دانشگاه پزشکی قبول شد، خودکار را به مریم هدیه کردم.
شما چطور خانم دکتر؟ چیزی از پدر هدیه گرفتهاید؟
خانم دکتر: من هویت و انگیزه تحصیل را از پدرم دارم. فرزند شهید بودن خیلی سخت و پیچیده است، باید به آگاهی برسی تا بتوانی این فلسفه را درک کنی. یادم میآید هنوز به ۵ سالگی نرسیده بودم. مادربزرگ روزی از من پرسید: میخواهی چه کاره بشی؟ خیلی فکر کردم و گفتم: نمیدونم! مامان بزرگ که من او را مامان صدا میکردم گفت: «به نظر من تو باید دکتر شوی تا همیشه یاد پدرت زنده بمونه و وقتی کسی خواست از تو یاد کنه بگه دکتر مریم قنبریان دختر شهید محمدرضا قنبریان» تمام زندگی تحصیلی و ارزشی من از همان جمله شکل گرفت، این بزرگترین هدیهای بود که پدر فقط با نامش به من داد.
چه اتفاقات روزمرهای یاد شهیدان را برایتان زنده میکند؟
پدر شهید: حضورم در این محل در این خانه، خانهای که بچههایم ساختهاند یادشان را همیشه برایم زنده نگه میدارد، علیرضا با اینکه خیلی کوچک بود در جوشکاری این خانه کمک کرد. گوشه به گوشه این خانه خاطره است، حتی وقتی چشمم به خانه همسایهها میافتد، همسایههایی که در این سالها فقط از آنها احترام دیدم. مسجد محله، هیئتها، بچه مسجدیها، همه و همه یاد و خاطره بچهها را زنده نگه میدارند. پسرهایم از همین مسجد محل اعزام شدند مسجدی که هر روز برای اقامه نماز به آنجا میروم. از روز پدر گفتی؛ بچههای مسجد روز پدر که میشود احساساتشان را نشان میدهند، دلم میخواهد من هم بتوانم محبت آنها را پاسخ بدهم و بگویم خوشحالم در این مسیرهستید و راه شهیدان این انقلاب را با دینداری و ولایتمداری ادامه میدهید.
آیا پدربزرگ میتواند جای پدر باشد؟
پدر شهید: البته که نه! من پدربزرگم، هر قدر هم تلاش کنم به اندازه یک پدر نمیتوانم محبت داشته باشم.
فرزند شهید: پدربزرگ و مادربزرگم برای من خیلی زحمت کشیدند، به حتم خیلی بیشتر از پدرهای واقعی بچههای دیگر، اما من همیشه جای خالی پدرم را احساس میکنم. من و خواهرم فاطمه که چند سالی است ازدواج کرده، هیچوقت نتوانستیم خودمان را تصلی ببخشیم مگر با یادآوری واقعه کربلا و عشق ورزیدن به رسولمان حضرت محمد(ص) که در یتیمی بزرگ شد.
قصد داری امسال چه هدیهای به پدر بدهی؟
فرزند شهید: باز هم ختم قرآن. اما فکر میکنم امسال روز تولد حضرت علی(ع) و روز پدر او به من هدیهای خواهد داد تا دلم را آرام کند. چون این روزها سخت دلم گرفته است.
لباس دامادی نمیپوشم
پدربزرگ از خاطراتش هم برایمان میگوید: «حالا که به بهانه سالروزتولد حضرت علی(ع) این دیدار ترتیب داده شده، بهتر است خاطرهای شاد از محمدرضا برایتان بگویم از شبی که پدری پسرش را داماد میکند. برایش لباس دامادی خریده بودند. اوج جنگ و عملیات بود. محمدرضا خیلی دلش شور میزد که نکند اقوام در شب عروسی هلهله و دست افشانی کنند به این خاطر چند روزی دمق بود تا اینکه با مادربزرگش مشورت کرد و با کمک هم نقشهای کشیدند. وقتی همه مهمانها جمع شدند مادربزرگ شادی خود را نشان داد کف زد و کل کشید آن وقت محمدرضا جلوی همه مهمانها به مادربزرگ تذکر داد و یادآوری کرد که نباید شادی کنی و بعد دست مادربزرگ را بوسید. او حتی لباس دامادی هم نپوشید میگفت: منزل ما سر خیابان است در مسیر بهشت زهرا(س) هرکس بخواهد به قطعه شهدا برود از سر کوچه ما رد میشود اگر پدر و مادر شهیدی من را در لباس دامادی ببینند، دلشان میشکند.
دیدار به قیامت
علیرضا آمده بود مرخصی، فقط ۱۸ سال داشت. حدود ۹ ماه بود که محمدرضا برادر بزرگش را ندیده بود. محمدرضا ۳ سال از او بزرگتر بود. در این مدت هر کدام که به مرخصی میآمدند، یکی دیگرشان در جبهه بود. به محمدرضا پیغام داد که دلم برایت تنگ شده تا من خانهام بیا ببینمت. محمدرضا نیز که دلتنگ برادر کوچک بود، گفت زنگ میزنم به حاج آقا دستواره میگویم ۲ روز دیگه به شما مرخصی بده تا خودم را برسانم. قرار بود شب جمعه بیاید. همه منتظر بودند اما محمدرضا نیامد آن شب را هیچکس نخوابید، دیگر صبح شده بود. مادر دلش شور میزد با خودش گفت بهتر است بروم بهشت زهرا(س) دعای ندبه. وسط دعا دلش تاب نیاورد. از ماشین که پیاده شد دید آن طرف خیابان موتورسوارها سر کوچه ایستادهاند مغازه حاج آقا قنبریان هم بسته است. صدای قلبش را واضح میشنید، چادرش را محکم گرفت از عرض خیابان رد شد ماشینهایی که با سرعت میآمدند را نمیدید. چشمش به داخل کوچه تنگشان افتاد در همه خانهها باز بود، خانمهای همسایه توی در ایستاده بودند. او را که میدیدند خودشان را به داخل حیاط خانه میکشیدند، با خودش گفت حتماً محمدرضا را آوردهاند اما نه با پای خودش! دیگر به در خانه رسیده بود، سرش را داخل حیاط کرد. همه فامیل جمع شده بودند، چه سکوتی! چرا اینطور به من نگاه میکنند؟ دیگر همه چیز را فهمید، چادر بر صورت کشید و صدای فریاد یا حسینش تمام کوچه را پر کرد. آنوقت بود که همسایهها سراسیمه آمدند، آنها نمیدانستند چطور باید این همه دلتنگی را به یک باره در آغوش بکشند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۲۰در تاریخ ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
نظر شما